وقتی هیچ چیز غیر ممکن نیست، چرا بال خیال را نگسترانیم؟
از ابتدای خلقت، از اولین انسانی که تا این لحظه آفریده شده، به نظرت چند چهره وجود داشته است؟ شاید، شاید چهره ها تکرار می شوند. شاید چهره من صد سال پیش، از آن کس دیگری بوده باشد. من فکر می کنم چهره ها همچون همه اجزای طبیعت، در طول زمان تکرار می شوند. شاید کسی همچون من، با چهره ی من، روزی خود را در آیینه یا آب روان دیده باشد! چهره ها شاید مانند لباس هایی هستند که در مخزنی انبار شده اند که هر بار روحی در یکی از آن ها حلول کرده و پس از اتمام کارش، لباس را سر جایش گذاشته و رفته...
چقدر خوب می شد اگر صاحبان سابق لباسم را می دیدم. شاید یکی از آن ها زنی بوده باشد سخت کوش. که صبح های زود از دامنه های پر گل، پی آبی یا نوایی بالا می رفته است و در آن دامنه ها، گیسوان بلندش را در وزش نسیم ملایم به رقص در می آورده است..
شاید یکی از آن ها مادر پسران و دخترکانی شاد و بازیگوش بوده است که هر روز با زمزمه ی سرود عشق در گوششان آنها را در پی زندگی راهی می کرده است.
و شاید هم کسی در لباس من روزی طعم آوارگی و ترس و تلخی را در یک جنگ جهانی کشیده باشد... و خدا می داند چه ها که ندیده و با چه امید پر شوری خدا را هر بار از اعماق قلب صدا زده است...
دوست دارم یکی از آنها یار معشوقی بوده باشد، دوست دارم طعم عشقی را چشیده باشد که در آن مرز میان عاشق و معشوق به حدی در هم تنیده باشد که کسی نتواند آن دو را دو وجود مستقل بداند. عشقی آرام، پیوسته و جان بخش، عشقی که زندگی را برای آنها شیرین ترین تجربه بشر نمایانده باشد...
نمی دانم
باید این بار که در آینه نگاه می کنم، بیشتر دقت کنم...